امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

امیرعلی نفس مامان وبابا

مشهد

جای همتون خالی امام رضاطلبیدمون وماهم یه دفعه ای راهی مشهدشدیم وامیرعلی هم مشهدی شد.خداروصدهزارمرتبه شکربه خاطراین سعادت بزرگ امیرعلی درلابی هتل درانتظارتحویل گرفتن اتاق امیرعلی جونم درصحن حرم امیرعلی درکوه سنگی امیرعلی جونم درطرقبه ...
30 آبان 1391

عکس

چندتاعکس ازامیرعلی اونموقع که رفتیم تهران خونه خاله نازی خونه خاله نازی پارک آب وآتش ...
29 آبان 1391

ویروس

چندشب پیش نیمه های شب ساعت3امیرعلی ازخواب پاشدوافتادرواستفراغ سه بارطولانی حالش بهم خوردیه بارم توماشین که داشتیم میبردیمش دکتر نصف شبی بردیمش کلینیک شبانه روزی.دکتروازخواب بیدارکردیم بهش گفتیم حالش بهم خورده دکتره هم باچشمای خوابالوبراش دارونوشت گفت یه آمپولم نوشتم بریدبزنید ازاونجاکه اومدیم بیرون به شوهری گفتم من نمیذارم بهش آمپول بزنی اصلااین دکتره حالش خوب نبودخواب خواب بود رفتیم بیمارستان یه دکتردیگه هم معاینه کنه دکتربیمارستان گفت ویروس واردبدنش شده فعلایه نصفه آمپول بزنه ویه قطره نوشت که سه وعده بهش بدیم گفت اگرفردابهترنشدواسهالم داشت بایدبیادسرم بزنه دیدیم چاره ای نیست آمپولوباجیغ وگریه زد اومدیم خونه خداروشکردیگه بالانیورد همون روز...
19 آبان 1391

مسافرت

چندهفته ای بودقصدمسافرت به تهران خونه خواهرم ایناداشتیم هی جورنمیشدتااینکه سه شنبه دیگه بسم الله روگفتیم وراه افتادیم به نیت اینکه تاشنبه که عیدغدیرهست بمونیم وبرگردیم سه شنبه عصرکه رسیدیم مامانم زنگ زدگفت بی بیم(مامان بابام)فوت کردن ماهم که خسته بودیم نتونستیم برگردیم خلاصه باخواهرم برگشتیم اومدیم تابه مراسماتش برسیم امروزم هفتمش بود خدارحمتش کنه واقعازن خوبی بود.روحش شادویادش همیشه گرامی امیرعلی سرقبربی بیم اینجام خونه مامانم ایناست که کیف خاله ریحانه شوبرداشته دروبازکرده بودمیگفت میخوام برم مدرسه ...
14 آبان 1391

شیطونی

امیرعلی جونم دوسه روزه بایکی ازکابینتهای آشپزخونمون خیلی دوست شده هی میره درشوبازمیکنه وقوطیهای ادویه روبقول خودش میچینه یکی ازقوطیهای شیشه ای روهم دیروزشکوند دیروزداشتم اتاقشوجمع میکردم دیدم صداش نمیاداومدم نگاه کردم دیدم توی درکابینته براخودش یه جایی درست کرده نشسته وداره باقاشق نمکهاروزیرورومیکنه همین که منودیدگفت مامان دارم چیکارمیکنم گفتم نمیدونم من بایدازت بپرسم داری چیکارمیکنی گفت میخوام نمک بریزم غذات دوباره رفتم اتاق واومدم دیدم جاروبرداشته وهی میکشه روسرامیکاگفتم چیوجارومیکنی گفت نمک ریختم جاروکنم مامان دونه(وقتی خرابکاری میکنه بهم میگه مامان دونه)دوا(دعوا)نکنه کلی نمک ریخته بودتوی آشپزخونه که باجاروشم همه روزدزیرکا...
4 آبان 1391
1